من روز خویش را با آفتاب خیال تو



که از مشرق رویا دمیده است

آغاز می کنم


برای تو می نویسم و تو با دل بخوان



با تو راه می روم در امتداد آرزو و حرف می زنم



وز شوق این فکر محال:



که دستم به دست توست!



جای راه رفتن



پــــــــرواز می کنم!



آن لحظه ها که مات ، ورق میزنم خیالم را میان تنهایی ام



یا در میان جمع



خاموش می نشینم:



ملودی نگاه تو را زمزمه می کنم



گاهی در میان ازدحام دردهایم


غیر ازتو , هر چه هست را فراموش میکنم..